سحرگاه کنکور سال90بود |
وعده صبحانه ام کندن عسل بود |
برای چیدنش رفتم سر درخت پرتغال خونی |
چنان نیش خوردم که رفتم تو گونی |
چنان تست زدم با چشمان بسته |
همه گفتند چرا جومونگ اینجا نشسته |
بهر حال بعد سه ماه چشم انتظاری |
عایدم شد سریال یه شارژهزاری |
از انجا که از این آن و خودم گشتم دلگیر |
گفتم شماره 3080را از دانشگاه تربت بگیر |
چنان گریختم از دیارخویش |
که گویی نبودم در آنجا سالهای پیش |
خودم را مثل خولها به دریا زدم |
به دریا که نه به صحراو کوهها زدم |
اتوبوس یک ساعت از شهر مشهد گذشت |
Gpsزدم دیدم از مرز کشور گذشت |
برون را نگه کردم نوشته است فریمان |
خودم را مظلوم دیدم چون یتیمان |
تو این احساس جایی بر دلت نشست |
که نه راه پیش داری نه برگشت |
نه میدانستم چه میگویندو آنها من چه گویم |
از آنجا بود فهممیدم زبان دری را بایدپاس گویم |
بهر حال آمدم نهضت سی ثبت نام |
نهادند پیش رویم چند فرم خام |
در آن هر چه دل تنگم میخواست نوشتم |
ضمیمه گذاشتم در آن عکسهای زشتم |
درآن روز از همه مردم شهر پرسیده بودم |
از هیچ کس سراغی ز نهضت نشنیده بودم |
زدم زنگی به رئیس دانشکده کشاورزی |
ایشان هم از شنیدن لحنم شدند مسئول راه اندازی |
من از ساختمانو سلفو خوابگاه گفتمی |
مرا مثل عزیز از دست داده به صبر خواندنی |
|
|
|
|
|
|
|
|